Interesting Boy

نقطه ی بی پایان .

این همون کسیه که باعث شده من شبا رو زمین بخوابم :|

نوشته شده در جمعه 19 شهريور 1395برچسب:,ساعت 17:25 توسط Creative| |

Dear Hossein
اینجا واقعا جا داره تولد بهترین دوستم رو بهش تبریک بگم!!
چون برای پایه همه دیوونه بازیام بوده!
بخاطره من مجبور شده تاحلا چند بار تا ته حلقش بستنی بخوره و دماغش بسوزه و با هم بخندیم
بخاطره این که من به هر بحث مسخره ای فکر میکردم اون میگفت با ارزشه و تا نهایت وجودش بهم کمک میکرد 
بخاطره این که اولین کسیه که ت عمرم منو درک میکنه 
بخاطره این که کاری نکرده تاحالا حوصلشو نداشته باشم
بخاطره این که وقتی حوصلم رو نداشت نمیگفت برو الان حوصلتو ندارم
بخاطره این که تا نهایت وجود باهام رک بود...
بخاطره این که هیچ دروغی توی رفاقت ما وجود نداشت
بخاطره این که هنوز هم بعد از دو ماه که همو ندیدیم معتاد بستنی شده مثل خودم
بخاطره این که تموم رمز های منو بلده |:
بخاطره این که منو بعد از این مدت کاملا میشناسه ، حتی از خودم بهتر!
بخاطره این که مدت زمان دوستیمون کم بوده اما برای هم به بهترین دوست ها تبدیل شدیم ( حداقل برای من )
بخاطره این که هیچ وقت منو مجبور به کاری نکرد
بخاطره این که وقتی من 5 روز جنگل بودم و به اینترنت دسترسی نداشتم ، هر روز توی تلگرام وایساده بود و با اکانت آفلاین من حرف میزد ( یه طرفه )
بخاطره این که با تموم وجود حواشو دارم و باهاش حال میکنمممممم D;
 
خیلی خوشحالم که 15 امین تولدش رو با منه
ولی من فقط 15 امین تولد رو دیدم
یعنی قراره ببینم
فردا...

______________________________________________________________________________________________________

نون و پنیر و فندک            تولدت مبارک!!!!!!!!

گردش جدیدت رو به دور خورشید تبریک میگم
امیدوارم از زمین باز هم بتونی سیاره زهره رو ببینی!!

نوشته شده در پنج شنبه 4 شهريور 1395برچسب:,ساعت 15:47 توسط Creative| |

امروز پس از مدت ها بخاطر مشغول بودنم تدی ( سگم ( Tedyy) ) رو بردم پارک |:
بعد این بچه بیشتر توی خونه است و تاحالا بیرون نرفته زیاد |:
...
داشتم میرفتم یهو یه گربه کوچولو و بامزه دیدم خجالتی
بر داشتمش دیدم خودشو لوس کرده خنده

یهو برگشتم تدی رو که دید متعجب

مث بروسلی صدا در میاورد |: 
بعد دیدم تدی داره عقب عقب میره خنده
ترسو از بچه گربه ترسیده بود خنده
 
بعد گربه هه رو سمت تدی که میبردم یهو دستاشو مث چنگال میارود 
بعد میگفت پییییییییییس |:
یجور که منم میترسیدم متعجب
 
بعد دستام رو چنگ انداخت |: کلا ترکوند
اومدم خونه منو با بتادین یکی کردن |:
الان دارم با دستای بتادینی تایپ میکنمگریه

بعد دو دقیقه دیدم از جلوم داره صدا میاد
دیدم همون گربه است!
دیدم داره از عقب صدا میاد
باز هم همون گربه است!
دیدم از سمت چپ یه چیزی داره شاخه هارو میزنه کنار و میاد ، باز هم دیدم همون گربه است!
این جریان ادامه داشت و من هی اونو میدیدم
فقط تنها چیز جالبی که اینجا بود این بود که نمیدیدم گربه بیاد از جلوم بره پشتم و صدا دربیاره |:
 بعد از کلی تحقیقات با تدی فهمیدیم که اینا 6 تا گربه 6 قلو اند خنده
دقیقا ما دو تا بسیار خیت شدیم :|
تا زمانی که من میخواستم بیام خونه 
این شیش تا بچه گربه مث نینجا ها دنباله ما بودن 
و کمین کرده بودن مردد


نوشته شده در یک شنبه 31 مرداد 1395برچسب:,ساعت 1:59 توسط Creative| |

آرامش از نظر هر فردی یه معنی داره :/
اما سه چیزه که به من تا سر حد مرگ آرامش میده
1 . سکوت زیر آب 
2 . قدم زدن زیر بارون و توی سایه شب
3 . قهوه و شکلات تلــــــــــــــــــــــــــــــــخ 
|:
همه هم بهم میگن معتاد قهوه |:

نوشته شده در پنج شنبه 28 مرداد 1395برچسب:,ساعت 1:41 توسط Creative| |

پسر وقتی وارد خونه صاحب خونه شد انگار فراموشی داشت...
سعی کرد محیط اطرافش رو بشناسه اما هیچ چیزی رو نمیتونست به یاد بیاره...
وقتی مهمونی تموم شد پدر مادرش گفتن بیا بریم دیگه ولی پسر گفت من خودم میام ولی پدر گفت که نمیشه
تو هنوز به سنی نرسیدی که بخوای تنهایی بیای خونه ولی مادرش گفت که اون الان 15 سالشه...؟!
دیگه باید بلد باشه این راه کم رو بیاد و پدر دید به سختی قبول کرد ولی اجازه دادن اون پسر تنهایی بیاد
پسر بعد از این که همه رفتن خونه رو ترک کرد
اما هنوز هم انگار سرگیجه داشت و همه چیز رو خوب یادش نمیموند
وقتی داشت میرفت یهو دید وارد یه ساختمون شده 
یهو به خودش اومد دید اینجا کجاست
یه پسر از طبقه پایین اومد و رفت همون طبقه ای که پسرک بود
سعی میکرد در هارو باز کنه اما کلید نداشت 
دونه به دونه خونه هارو چک میکرد کسی هست یا نه
و سعی میکرد درشون رو باز کنه و همینطور میرفت طبقه بالا
پسر دویید دنباله اون کسی که به نظر دزد میومد
وقتی به طبقه آخر رسیدن
پسر دزد تونست در یه خونه رو باز کنه
یهو پسر دید که دو نفر دارن میان توی همون خونه ای که درش رو پسر دزد باز کرد
انگار صاحب خونه بود!
دو تا پیرمرد خرفت که معلومه بفهمن دزد کیه کارش رو تموم کنن داشتن همینطور نزدیک میشدن
پسر دزد سریع دویید سمت بالا پشت بوم
پسرک موند که باید چه کار کنه 
سریع وارد خونه شد 
و یه چاقو برداشت قافل از اینکه اون دو تا پیرمرد پشت در هستن
و وارد خونه شدن اما متوجه دزدی نشدن
وارد که شدن پسرک رو در حال برداشتن چاقو دیدن
پسر سعی کرد با چاقو اون هارو دور کنه و از خونه فرار کنه
وقتی شروع کرد با چاقو کاری کنه یه چیز هایی انگار داشت یادش میومدم...؟!
تصویر تصویر خاطره از کلاس شمشیر بازی میگرفت!
اما اون ها دو نفر بودن و انسان بالغ 
این پسر رو گرفتن
پسر رو بردن داخل بالکن اون خونه!
بالکن خیلی بزرگ بود
شاید نصف یه زمین فوتبال ولی ارتفاع خیلی زیادی هم داشت!!!
یه سری بچه هایی که توی حیاط اون خونه بودن
و داشتن والیبال بازی میکردن 
توپ هاشون هم سطح پسر میومد بالا !
پسر تعجب کرد که چطور داره این اتفاق میفته
بردنش اونجا وقتی پسر نگاه به جمع کرد یه سری پیرمرد دید یکی از یکی خرفت تر |:
انگار به چشم یه طعمه داشتن به پسر نگاه میکردن
پسر پدربزرگش رو دید تویه اون جمع 
واقعا مونده بود
پسر رو بردن از اتاق بیرون و بردنش تویه یه جایی مثل بالاپشت بوم... ولی بالکن اون خونه بود...!
یک نفر به پسرک نزدیک شد
-بیا بریم ، یالا راه بیفت !
+کجا میخوای منو ببری؟
-مگه نمیدونی؟؟!؟!؟؟!؟!!
+نه واقعا جریان چیه!؟!؟!
-ما قراره تو رو بکشیم !
انگار این حرکت یه رسم بود...!
که باید یه سری بچه رو بکشن ، الان هم نوبت این پسر بود !

+نه من نمیزارم منو ببرید 
-مگه دست خودته ها ها !؟
+من هنوز بچه ام ، من افکاری دارم که میتونه دنیا رو تغییر بده ...!!
خواهش میکنم نه من هنوز آماده نیستم
پیرمرد برگشت سمت بقیه و انگار داشت جریان رو میگفت
پسر گریه کنان رفت سمت دیوار اون بالکن و نشست و بیرون رو نگاه کرد
متوجه شد چیزی داره سمتش میاد
وقتی برگشت دید یه بچه با یه چاقو پشت سرش وایساده 
به اون بچه گفت من گفتم هنوز حاظر نیستم؟!!؟!؟ 
وقتی که داشت گریه میکرد و اینو میگفت بچه باز سعی کرد که اون رو با چاقو بزنه
اما نتونست
و بعد از چند دقیقه یه مرد جوان اومد و به اون بچه خواست دلداری بده
اما اون مرد گفت تو هیچ راهی نداری باید اینجا بمیری
و بعد از نیم ساعت گریه هیچ کسی حاظر نشد
پسر تصمیم گرفت که فرار کنه
حتی اگر این فرار به مرگش منجر شه
سعی کرد از دیوار بره بالا
ولی در این حین پدربزرگش رو دید که اخم کرد و گفت بیا پایین :(
پسر مجبور شد بیاد
______________________________________________________
چند دقیقه گذشت و همه زنانه هلهله و شادی داشتن میکردن 
پسر هنوز مات و مبهوت مونده بود؟!
آتیشی که درست کرده بودن
و دورش نشسته بودن و میخندیدن
اون مرد جوان اومد دوباره با لحن خندان و گفت با من بیا
پسر به اون مرد تغریبا اعتماد داشت به امید ظهر که بهش دلداری داده بود
وقتی داشتن راه میرفتن و حرف میزدن
یهو همون بچه رو دوباره دید پسر که چاقو به دست وایساده
تازه فهمید جریان چیه
وقتی گفت 
+من نمیخوام بمیرم برای چی سعی میکنید منو بکشید
-چیزی نمیتونم درباره این قضیه بهت بگم باید بمیری دست من نیست
اما تلاش کرد که برگرده نزاشتن
چند نفر اومدن و اونو بزور بردن
پسر نمیدونست چه دینی داره کاملا یادش رفته بود
حتی اگر دینش هم یادش بود نمیدونست باید چه طوری از خدا درخواست کنه
از ته قلبش سعی کرد از خدا بخواد که کاری کنه نجات پیدا کنه
از ته ته قلب...
میدونست که خدایی هست که الان به فکر این بچه باشه
اما پسر فکر کرد
"
شاید خدا میخواسته من اینجا بمیرم؟
پس چرا باید ممانعت کنم؟
اما دید نه من نمیتونم همینطوری ادامه بدم من باید سعی کنم زنده بمونم 
بقیش به من مربوط نیست 
"
اما دست و پای بچه رو بستن
دید یه نفر داره با یه چاقو میاد
همونی که از توی آشپزخونه برداشته بود
اون چاقوی تیز و نازک نصیب خودم شد آخر وای نه ...!
شروع کرد به دعا کردن 
اما دست اون مرد برای زدن چاقو بالا رفت
پسر هنوز ایمان داشت
اما ناگهان...!؟

نوشته شده در چهار شنبه 20 مرداد 1395برچسب:داستان من,ساعت 2:11 توسط Creative| |



... :( بی فایده است
مردم آمادگیشو ندارن

نوشته شده در شنبه 16 مرداد 1395برچسب:عجیب , سردرگم , یک پسر سردرگم,ساعت 17:24 توسط Creative| |


Power By: LoxBlog.Com